به صلح آمد آن ترک تند عربده کن


گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن

سوال کردم از چرخ و گردش کژ او


گزید لب که رها کن حدیث بی سر و بن

بگفتمش که چرا می کند چنین گردش


بگفت هیزم تر نیست بی صداع دتن

بگفتمش خبر نو شنیده ای او گفت


حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن

بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا


اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن

نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است


ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن